سفری سبز
دشت آرزوهایم،به گوشه ای آرمیده د تلنگری که به خوابیده ای بزنند..هراسان به این ر افکارم غوطه ورمیکنم بازخاطره ی سفری که به فرازهای دور کرده بودم شرو.ع . درودم
که ناگاه غزلی با همه ی رنج واندوهش به گوشه ی دلم؛ برخورد کردمانندسو
وآنسو نگریستم امٌا خبری از صاحب بانگ نبود.عزم سفر به سرم افتاد.سوار بر زورقی بر روی سراب جوشان آرزوها*،روانه شدم
همانطور که زورق را می راندم .........چقدر زیبا بود،در توصیفم
نمی گنجد........بویی همچون بوی بال فرشته از دور به مشامم می رسید ودر بالای سر این آسمان نیلگون نمیتوانست پرواز کند گویی پر پروانه ها مانع پرواز او در آسمان می شدند.